حدودا دو سه ساعت پیش مامانبزرگم رفت خونشون
از همین الان دلم براش تنگ شد[گریه]
خیلی تو این چن روز بهش عادت کردم...
کاش میتونستم طبق عادت بچگیام پشت سرش گریه کنم
تا یه کم دیرتر بره...یا اینکه منم با خودش ببره...
یادش بخیر...
اونموقه ها مامانجون سرحال بود...
باهام بازی میکرد و پابه پام میدوید اینطرف و اونطرف
یادش بخیر...
طعم قره قروت های خوشمزه ای که درست میکرد..
یادش بخیر...
کبود شدن ساق پام وقتی از پله های سنگی و قدیمی خونشون بالا میرفتم
چقد دلم واسه بابابزرگم تنگ شده...
که بهم بگه خوشمزه ی من...
که هر دفعه رو ترازو وزنمو بکشه...
که بهم بگه: بچه از اون دستگیره در آویزون نشو...
روحت شاد باباجون